عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

عسل بانو

تولد مامان

سلام سلام صدتا سلام  امروز روز تولد مامان هست و من و بابا اين روز رو به مامان تبريک ميگيم     و مامان هم خيلي خوشحاله مخصوصا اين که امسال تو تولدش من هم هستم فردا هم ميخوايم يه جشن خيلي کوچولو بگيريم و بعدا ميام عکسهاشو ميزارم       اينجا دارم دس دسي ميکنم و با مامان همکاري ميکنم تا کادوها رو که مهمونها زحمت کشيدند و آوردن باز کنيم و بعد منتظرم تا کيک و ببريم و بخوريم امروز که انقدر دس دسي کردم و بازي کردم که وقتي ميخواستيم ناهار بخوريم من تو صندلي غذام خوابم برد و مامان هم طبق معمول از من عکس انداخت    ...
26 آذر 1390

عسل و عاشورا

ديروز سه شنبه پانزده آذر روز عاشورا بود. ظهر من و بابا ومامان به همراه مامان بزرگ و خاله در اومديم تا کمي بيرون باشيم و در مراسم امام حسين (ع) شرکت کنيم   بعد يه جا ديديم چند تا خيمه درست کردند و چند تا شتر هم هست و ميخواهند مراسم اجرا کنند به صورت نمايشي و ما هم ايستاديم و تماشا کرديم  مامان هم اول ميترسيد من از سروصدا اذيت بشم ولي من تا آخر خيلي خوب و راحت داشتم به اطرافم با دقت نگاه ميکردم و اصلا هم از سروصدا ناراحت نشدم اينجا با خاله وايستاديم و خيمه ها رو تماشا ميکنيم مامان هم به من گفت : در روز عاشورا امام حسين (ع) و يارانش در برابر ظلم و بي عدالتي ايستادند و به شهادت رسيدند و به م...
16 آذر 1390

عسل خانومي

ديروز پنج آذر مامان يه کيک کوچولو برا تولد نه ماهگيم درست کرد اينم کيکم  : اينحا هم قبل مراسم خوردن کيک عکس انداختم و مامان و بابا سرگرمم کردن تا بشينم و عکس بندازم يه کار جديد هم ياد گرفتم  وقتي چهاردست و پا ميرم زانوهامو بلند ميکنم و ميخوام پاشم  از مامان هم ميگيرم و خودمو تا جايي که بتونم بلند ميکنم   چند روزي ميشه که همش ميگم آت يا  اد يا آته  مامان هم کلي ذوق ميکنه و ميگه شايد داره اسم منو ميگه   وسايل مورد علاقه ام که تحت هر شرايطي بايد به دستشون بيارم : کنترل تلويزيون که جزء محبوبترين هاس ، موبايل، گوشي تلفن، گردنبند مامان، کل...
6 آذر 1390

آش دندوني

روز پنج شنبه سوم آذر ، مامان و مامان بزرگ و خاله در تدارک آش دندوني بودند  کلي گندم و نخود گذاشتند خيس بخوره  عصر هم مامان نخود و گندم رو گذاشت تا خوب بپزن  بعد هم مامان بزرگ و خاله اومدند و شروع به پختن آش کردند من هم کلي خوشحال بودم و شيطوني ميکردم و چهاردست و پا خودم رو ميرسوندم جلو آشپزخونه من  نميدونم چرا هروقت ميام سمت آشپزخونه مامان ميگه جيزززززززززززززززززه و زود منو ميبره تو اتاق !!!  من هم حسابي شلوغ کاري کردم تا خسته شدم و يه نيم ساعتي چرت زدم وقتي پاشدم ديدم با زحمات سرآشپز مامان بزرگ   و خاله جون و بابا و مامان  دندوني آماده شده و دارند تو ظرفها ميريزند و تزيين ميکنند  &nbs...
5 آذر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد